عروسک جهنمی

نیستی تو حتی  در اون حد که نویسم واسه تو شعر و بسازم واست اهنگ

ولی من چه کنم تجربه  رو میشه با این تکس کنم منتقل و منتقدای نظر من بشن ادم

و کم دل دل بسوزونن واسه بی صفتها

 بی صفتهای بد و رزل و کثیف و سگ و ارلدنگ

 نشه وقته گرون تنگ

                        سر صلح و سر جنگ

                                                با این دخترای پر روی هفت رنگ

نشی مضحکه دست و نشی مایه این ننگ

چه قد اب بکوبیم توی هاونگ

که عشق بد تره از بنگ

چه بهتر؛ باشی از سنگ

نخور گول و نشو منگ چنین دشمن مظلوم نما رو

بیادم میاد اون روز که میگفتی به من  دوست دارم من تورو

لعنت به دروغات

روزا یاد تو دیدم توی  شب خواب تو

یادم میاد اون روز که من اومده بودم 

با یه گل پیش تو پوزخند زدی

کاشکی که میگفتم ببند نیشتو

پس حیف شدش

اون همه احساس

گلم زرد شد و

یاس که پژمرده شده

فصل تو سرماست

دلت خواست که من یخ بزنم

اما نه خانوم منم کم نمی یارم

میکنم گرم هوا رو

 

هو هو هو....................................

 

 

زندگی زیباست

من نتونستم پیدا کنم اینو کی گفته ولی هر کی گفته گل گفته 

 

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم.

 

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.

 

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته محروم می کند.

 

در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.

 

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد، بلکه چیزی است که خود می سازد.

 

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم، بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

 

در 45 سالگی یاد گرفتم که ده درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهد.

 

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان است و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است.

 

 

 

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

 

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما هرگز بدون ایثار نمی توان عشق ورزید.

 

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آن چه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.

 

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندیگ مسئله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست، بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است.

 

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است به رشد و تکامل خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد که رسیده شده است، دچار آفت می شود.

 

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن، بزرگترین لذت دنیا است.

 

و در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.

 

زندگی زیباست.

 

زندگی زیباست.

 

زندگی زیباست.

 

شرافت مردها

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. "
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده