دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون

از من بگریزید که می خوردم امروز
با من منشینید که دیوانه ام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی خبر از گریه ی مستانه ام امشب
یک جرعه ی آن مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه ام امشب
بی حاصلم از عمر گران مایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه ام امشب

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم

امشب از اون شبهاست که من، دوباره دیوونه بشم
تو مستی و بی خبری اسیر میخونه بشم
امشب از اون شبهاست که من، دلم می خواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها دردم رو فریاد بزنم

از این همه دربه دری تو قلب من قیامته
چه فایده داره زندگی این انتهای طاقته
از این همه در به دری به لب رسیده جون من
به داد من نمیرسه خدای آسمون من